رمان شکارچی کابوسها
آموزش حرفهای رویابینی شفاف در قالب رمان
رمان بوسهی خداوند با ژانر علمی_تخیلی و درونمایهی تراژدی در حقیقت نام یکی از رؤیاهای شفاف بسیار عمیق و زیبایی بود که من سالها پیش در شبی آرام تجربه نمودم. وقتی ناگهان به دنیای رؤیا که شبیه فیلمی هیجانانگیز بود وارد شدم؛ خودم را در نقش شخصیت اول داستان یافتم!
وقتی چند روز بعد حالم بهبود یافت؛ از تخت بیمارستان بیرون آمدم و متوجه شدم در دژی عظیم با تجهیزات فوقپیشرفته هستم. مردی به اسم دیوید که سوار بر رباتی غولپیکر بود؛ از مرکب پولادینش پیاده شد و گفت که اکنون در ایالت چشم ققنوس هستیم. او همچنین صمیمانه از من دعوت کرد تا به گروه آنها ملحق شوم و همراهشان به ایالت قلب ققنوس بروم.
به ایالت قلب رفتم و با خانم رئیس دیدار کردم. او زنی جوان و خوشسیما بود که سکان رهبری ایالات متحده ققنوس را در دست داشت. همان روز تقاضای عضویت در ارتش رباتهای مدافع را دادم. او هویت جدید فِیسلِس را به من بخشید؛ و به فرمانش، پذیرفتم برای یادگیری فنون نظامی در دورهای آموزشی زیر نظر افسر لوکاس شرکت کنم.
چهار سال از حضورم در دنیای جدید میگذشت؛ و حالا همه مرا استاد اِف شکستناپذیر صدا میزدند. البته در میان دشمنان وحشی پشت دیوار بزرگ با لقب فرشتهی تاریکی شناخته میشدم. من با تسلط بر دانش برتر و جادوی آتش، دشمنان یاغی را عقب رانده بودم؛ و با بازگرداندن امنیت به سرزمین بزرگ ققنوس؛ افتخارات بسیاری کسب نموده بودم. با تمام این اوصاف، هنوز مشکل حافظهام مثل سابق پابرجا بود؛ و هیچ خاطرهای از گذشته نداشتم.
تا اینکه بالاخره جین هم ظاهر شد. در همان محلی که یکصد و هشتاد سال قبل گودالی کوچک وجود داشت...
در بخشی از کتاب شکارچی کابوسها میخوانیم:
عقربههای زمان کُندتر از همیشه شدهاند. شرارههای انفجار کوه مذاب همچون بارانی از آتش و خاکستر از آسمان تیره فرومیریزند؛ و غروب جهنم را تداعی میکنند. اگر همینطور دست روی دست بگذارند؛ مسلماً تا ثانیههایی دیگر هیولای سنگدل همگی را خواهد کشت. یحتمل مجروحان را زودتر از بقیه از تحمل عذاب زندگی کردن در قالب موجودی حقیر و ذلیل خلاص کند.
موقع تصمیمگیری نهایی است. جین با چشمانی لبریز از اشک و خون، مستقیم به هیولا مینگرد؛ و تنها به یک هدف میاندیشد: کشتن. دیگر نایی برایش نمانده. آنقدر خسته است که بهزحمت روی پاهای سست و لرزانش ایستاده؛ اما اکنون غضبش به او نیرویی صدچندان بخشیده است؛ و تا مرگ هیولای جهنمی را به چشم خویش نبیند؛ از پا نخواهد نشست.
نفسی عمیق میکشد و هر چه توان برایش باقیمانده را در عضلات پولادینش متمرکز میسازد. آنگاه عزمش را جزم میکند و جادوی درونش را فرامیخواند. شرارههای آذرخش از پوستش فوران میکنند؛ و موهای طلاییرنگش با جرقههای الکتریکی به پرواز درمیآیند.
برای لحظهای زمان بهکلی متوقف میگردد؛ و تمام دنیا از حرکت میایستد. سلیمان، اِستونهِد و حتی هیولای خونخوار پرنده. همه منجمد میشوند.
آذرخش طلایی تصمیمش را گرفته. دندانهایش به هم میفشارد؛ و زیر لب زمزمه میکند: «امروز نه.»
تاب تماشای سلاخی دیگری را ندارد. نه امروز و نه هیچ روز دیگری؛ نه این دو فرمانده فداکار و نه سربازان مجروح و در خون غلتیده. او برای مغلوب ساختن هیولای تاریکی حتی به قیمت فدا کردن جان خویش، مصمم است. در این وضعیت بغرنج، جانش کمترین بهایی است که با کمال میل میپردازد...
- مشخصات محصول
- نظرات
هنوز نظری ثبت نشده
اولین نفری باشید که نظر میدهید
ثبت نظر